به گزارش اروم نیوز به نقل از تیار؛کتاب من زنده ام خاطرات معصومه آباد از دوران اسارتش به دست رژیم بعثی عراق است وی با بیان خاطرات هزار و یک شب اسارات خود می گوید: سی و چند روز بیشتر از حمله رژیم بعث به ایران نگذشته بود که چهار نفر از دختران امام خمینی به دست نامحرمان اسیر شدند «بنات الخمینی» عنوانی بود که سربازان صدام به چهار بانوی امدادگر ایرانی داده بودند بعدتر برخی دیگر از افسران بازجو به این بانوان غیرنظامی می گفتند ژنرالهای ایرانی!.
کتاب« من زنده ام»خاطرات دوران طفولیت و اسارت خانم معصومه آباد و مقاومت و از خودگذشتگی که در این دوران داشتهاند، را نشان میدهد،این اسارت شرایط ویژهای داشته است، چراکه اسارت یک مرد با تمامی سختیها بازهم قابل تحمل است اما اسارت یک بانو مسلمان در دست رژیم سفاک نگرانیهایی بسیاری را برای خانوادهشان ایجاد کرده بود و او توانسته در این کتاب بخشی از این وقایع را به خوبی منتقل کند.
کتابی که مقام معظم رهبری در تقریظشان بر آن نوشتند: «کتاب را با احساس دوگانه اندوه و افتخار و گاه از پشت پردهی اشک، خواندم… این نیز از نوشتههائی است که ترجمهاش لازم است…»
پرده اول: یکی از گوسفندان را نذر امام خمینی(ره) کنید
بچهها را نوبتی و از روی ملاک و معیار خودشان انتخاب میکردند این بار انگشت شومشان را روی عزیز چوپون [چوپانی که قصد داشت گلهای از گوسفندان را از روستایشان برای رزمندگان در جبههها ببرد ولی در میانه راه به اسارت در میآید]گذاشتند. بچههایی که با عزیز به اتاق شکنجه رفتند تعریف کردند: عزیز را از پا آویزان کرده و با شلاق به سر و صورتش میکوبیدند. وقتی پایش را باز کردند، کلت را روی شقیقهاش گذاشتند و به او گفتند: عزیز این تیر خلاص است. هر وصیتی داری سریع بگو تا دوستانت به خانوادهات برسانند.
یظّیک فرصه اتوصی. اللیله الرصاصه القاتلک سهمک. (بهت فرصت میدهیم که وصیت کنی. امشب تیر خلاص سهم توست.)
عزیز فرصت وصیت میخواست. بعد از نیم ساعت که آرام شد عراقیها کنجکاو شده بودند که بفهمند عزیز چه وصیتی دارد!
درحالی که از دهان و حلقش خون میریخت با لکنت زبان گفت: از گوسفندهایی که آوردهام یکی را برای سلامتی امام خمینی قربانی کنید.
وقتی مترجم این جمله را برایشان ترجمه کرد دوباره تنش را با شلاق تکه پاره کردند. صبح همان روز بعد از چند بار تشنج به شهادت رسید.
پرده دوم : سرگرم مردنمان هستیم
تصمیم گرفتیم دست به اعتصاب غذا بزنیم،اعتصاب غذا را با روزی ۱۵ مشت آب آغاز کرده بودیم. ۱۰ روز گذشت ضعف تمام بدنمان را گرفته بود. سرمان سنگین شده بود و نماز را نشسته می خواندیم فقط برای نشستن در بدنمان انرژی مانده بود.
پی در پی همسایه ها (دکترها و مهندس های اسیر) جویای حال ما بودند و با نگرانی می پرسیدند چرا جواب نمی دهید ؟
می خواستم بگویم سرمان شلوغ است و سرگرم مردنمان هستیم در بهتی ماخولیایی فرو رفته بودم. از روز۱۶ اعتصاب غذا به بعد هرروز و هر ساعت و هر لحظه فکر می کردیم که دیگر خلاص شدیم اما ساعت دیگر می رسید وهنوز نفس می کشیدیم. روز هفدهم وهجدهم سرم بزرگتر از تنم شده بود و دیگر توان کشیدن آن را نداشتم صداهایی در جمجمه ام نجوا می کرد،دیگر استخوانهایم از اینکه روی زمین سرد ونمور افتاده بود تیر نمی کشید.
چشمانم را باز کردم همه به من زل زده بودند من هنوز زنده ام؟ یعنی نمرده ام؟
سرم غذایی وارد بدنم می شد.
روز بعد تعدای خبرنگار برای مصاحبه آمدند گفتیم: ما فقط با صلیب سرخ صحبت می کنیم تا توسط آنها ثبت نام کنیم . بالاخره ۶ نفر صلیب سرخ آمدند به هرکدام از ما یک شماره اسارت دادند ومن اسیر شماره ۳۳۵۸ شدم.
پرده سوم: من زندهام!
… سلمان{برادر خانم آباد} نگاهی به من کرد و گفت: قول بده گاهی با یه نوشته ما رو از سلامتیات مطلع کن.
با ناراحتی گفتم: چی؟ نوشته؟ توی این بزن بزن من چطوری قول بدم، نه نمیتونم، من کاغذ و قلم از کجا گیر بیارم؟
گفت: بابا چقدر برای دو کلمه نوشتن چانه میزنی. نگفتم شاهنامه بنویس، فقط بنویس «من زندهام».
… [حالا بعد از گذشت بیش از دوسال که در زندانهای امنیتی عراق بودم] برگه آبی رنگی به دستمان دادند و گفتند برای خانوادهیتان نامه بنویسید.
این برگه آبی، نامه فوری است هیچگونه کنترل امنیتی بر آن نیست ولی فقط میتوانید در این نامه دو کلمه بنویسید و مرتب روی این موضوع تاکید میکرد:
خانمی که از طرف صلیب سرخ آمده بود گفت: به همراه این نامه یک عکس هم بگیرید و ارسال کنید
بعد از نوزده ماه برگه نامهام که هنوز خالی از آن دو کلمه بود در دستم بود و باید به دوربین نگاه میکردم فکر کردم با چه حالتی به لنز دوربین خیره شوم که به آنها آرامش دهد. به لنز دوربین خیره شدم برای اینکه به مادر و پدرم و همهی آنهایی که دوستشان داشتم نگاهی فارغ از درد و رنج هدیه کنم. تبسمی گذرا بر لبانم نقش بست. تبسمی که حکایت از بیدردی و شعف بود.
بعد از عکس انداختن نوبت نامه نوشتن شد. بعد از دو سال و این همه بیخبری از کجا بنویسیم که در دو کلمه مفهوم باشد. یادم آمد که من یادداشت سومی را که به سلمان قول داده بودم با خودم به عراق آوردهام و همان یادداشت رمز عملیات یک ژنرال شد. به قولم وفا کردم و برای بار سوم اما با وقفه دو ساله دو کلمه نوشتم:
– من زندهام… بیمارستان الرشید بغداد
معصومه آباد ۶۱/۲/۲۵
پرده چهارم: بهای آزادی تو را خون یکی از برادرانت گذاشتم
از میان نامههایی که برایم میرسید، فقط نامههای مادرم بود که بیاعتنا به محدودیت کاغذ و سطر و ستون نامه پر از کلمه بود.
یکی از نامههایش که خیلی جگرم را سوزاند و بیقرارم کرد جوابی بود که به اولین نامهام داد. مادرم در آن نامه ملتمسانه مرا از خدا زنده طلب کرده و این طور تعربف کرده بود که: «یکی از زنهای همسایه به دیدنم آمد، از احوال تو پرسید و من از غصه فراق و سختی اسارت و انتظار و امیدهای بیپایانم گفتم .
گفت خاله دیگه بسپار دست خدا، راضی شو به رضای خدا، دیگه برگشتن او خیری درش نیست، مصلحت برنگشتن او بیشتر از برگشتن است. شاید خدا منتظر است شما رضایت بدهید.
از بقیه مادران شهدا شرم داشتم که شکوه کنم، اما یکباره گوشم زنگ زد و گفتم چی؟ نه من اصلا رضایت نمیدهم. همان موقع دلم شکست و به خدا شکوه کردم. خدا را قسم دادم: خدایا من هشت پسر دارم و همه در جنگ و خط مقدم میجنگند. اگر قرار است سهمی از امانت تو را بدهم یکی از پسرهایم را میدهم اما او را زنده به من برگردان. مادر من بهای آزادی تو را خون یکی از برادرانت گذاشتم. تو صبور و مقاوم باش ما منتظریم تا زنده برگردی».
پرده پنجم: از نیرو های صلیب سرخ چادر خواستیم
تنها چیزی که از نیرو های صلیب سرخ درخواست کردیم چادر بود ، آنها هم پذیرفتند در طول چند روز اقامتشان در عراق برایمان تهیه کنند.بعد از چند روز لوسینا(از نیرو های صلیب سرخ) با چهره ای شاد و خندان همراه با چمدانی بزرگتر از چمدان قبلی آمد با شوق و ذوقی بیشتر ازدفعه ی قبل گفت: با کمک یک زن عراقی برایتان چادر مشکی خریدم . پارچه مشکی را که دیدیم کلی خندیدیم و لوسینا که از خنده ما خیلی خوشحال شده بود پرسید : این همان چیزی است که شما می خواستید؟خنده ی ما بیشتر از بابت بدجنسی عراقی ها بود او حتما می دانسته پارچه ی چادری و عبایی چیست اما به لوسینا یک پارچه ی ضخیم مشکی برزنتی نشان داده بود .
پرده آخر: با رنج ۴ ساله ی اسارتم یک پر عقاب را کندم
با دو ماشین امنیتی وارد باند فرودگاه هواپیما شدیم . هواپیما به حرکت درآمد هرچه سر وصدا می کردیم واز فردی که کنار ما بود سوال می کردیم جوابی نمی داد. وحشت سراسر وجودم را گرفته بود قبل ها شنیده بودم که ممکن است ما را به اسرائیل بفرستند چند ساعت بعد هواپیما فرود آمد وپیاده مان کردند وقتی در باند فرودگاه ایستادیم چند خانم به احوال پرسی ما آمدند. پرسیدم شما هم اسیرید؟ گفتند : نه ما آمده ایم اسیرهایمان را ببریم. –به کجا؟ – ایران- ایران؟ ایران! یعنی ما آزاد شدیم!؟- بله. گفتم: پس اینجا کجاست؟ گفت: فرودگاه آنکارا. با هواپیمای ایرباس ایران به مقصد تهران راهی شدیم.
چشم هایم را می مالاندم. گیج بودم. چگونه می توانستم این روزها را فراموش کنم روزهایی که هرلحظه اش یک مرگ بود. جوانی ام را، بهترین سال های زندگیم را چگونه فراموش کنم. عراقی ها حتی نگذاشتند ما خوشحالی قبل از آزادی را هم حس کنیم.
هواپیما در حال نشستن بود همه جا لبخند شده بود دیگر کسی با قنداق تفنگ بر شانه هایم نمی کوبید با کابل بر سرم نمی زند. از پله های هواپیما پایین رفتم دانه های درشت و سفید برف سفید پوشمان می کرد. با خودم گفتم خدا هم خوشحال است وبا این دانه های برف به استقبالمان آمده است.
همگی خوشحال بودیم. یاد نامه ی سردار بختیاری به رضا خان افتادم که خطاب به او نوشته بود:« هر عقابی بدون اجازه از بام میهن ما بگذرد باید پرهایش را به تربیت شدگان نسل ما باج دهد.»
از اینکه توانسته بودم با رنج ۴ ساله ی اسارتم یک پر عقاب را بکنم خوشحال بودم.
انتهای پیام/