به گزارش خبرنگار گروه اجتماعی پایگاه خبری تحلیلی «اروم نیوز»؛ هوا هنوز گرگ و میش بود که سوار بر خودرو سمند اداره کل بهزیستی آذربایجانغربی راهی مهاباد شدیم، ساعت حدود ۶ صبح بود جاده آرام بود و تنها صدای ملایم موتور خودرو بود که سکوت را میشکست.
مقصدمان مهم بود؛ قرار بود رئیس سازمان بهزیستی کشور وارد استان شود و نخستین برنامهاش، بازدید از خانه سالمندان مهاباد بود؛ در نگاه اول شاید ساده بهنظر برسد، اما دلهایی در آن خانه بودند که سالهاست چشمانتظار نگاه مهربانیاند.
ورود به دنیایی فراموششده
با رسیدن به خانه سالمندان، چهرههایی را دیدم که هر یک، کتابی از خاطرات و رنج و مهر بودند؛ بانوان و آقایان سالمند با لبخندهایی آرام از ما استقبال کردند، برخی همچنان پرانرژی و باانگیزه، نگاههای نافذشان را به اطراف میدوختند اما در میان آنها کسانی هم بودند که گذر زمان قامتشان را خم کرده و توان سخن گفتن یا راه رفتن را از آنان گرفته بود اما چشمها هنوز روشن بود؛ چراغی از امید و انتظار.
فضای خانه سالمندان، در آن صبح اردیبهشتی، عطر زندگی گرفته بود؛ باغچهها سبز، گلها شکفته و پرندگان در قفسها نغمهخوان بودند. اردیبهشت، شاید ماه تولد طبیعت باشد، اما در این خانه، ماه تولد خاطرات فراموش شده بود خاطراتی که گاه کسی جز خود سالمندان آنها را به یاد نمیآورد.
اتفاقی که قلبها را لرزاند
در حال پوشش خبری بازدید بودم، قلم در دست، دوربینها در حال تصویربرداری و همه درگیر گفتگو با مسئولان و سالمندان بودند که ناگهان صحنهای توجه همه را به خود جلب کرد یکی از آقایان سالمند، آرام به سوی یکی از بانوان سالمند قدم برداشت، صدای ضعیف اما مطمئنش در فضا پیچید: حاضری همقدم زندگیام شوی؟
همه متحیر و در عین حال شگفتزده به این خواستگاری خاص خیره شدند، در خانهای که بیشتر ساکنانش با حس تنهایی زندگی میکنند، این پیشنهاد ازدواج، مانند نور امیدی بود که در دلها تابیدن گرفت انگار زمان ایستاد، خبرنگاران دوربین را رها کردند و با لبخندی از سر شعف، قلمها را به دست گرفتند تا لحظهای را ثبت کنند که کمتر کسی انتظارش را داشت.
چهره بانوی سالمند، پر از حس عاطفه و تعجب بود و لبخندی آرام روی لبش نشست. نگاهها پر از اشک شادی شد؛ کارمندان خانه سالمندان، مسئولان بهزیستی، عکاسان و فیلمبرداران، همه در آن لحظه با هم یکی شده بودند هیچکس دیگر سیاست و آمار و برنامهها را به خاطر نداشت و آنچه مهم بود، حضور عشقی ناب بود؛ عشقی که دیر آمده بود، اما اصیل و راستین بود.
روزنامهنگاری با طعم زندگی
ما خبرنگاران آمده بودیم تا از بازدید یک مقام مسئول گزارش تهیه کنیم، اما حالا قلبمان با روایت تازهای میتپید؛ روایتی از دل، از عشق، از امید در دل دیوارهای خاکستری سالمندان انگار در میان آنهمه هیاهوی زندگی، خدا خواسته بود یک شادی کوچک را به نمایش بگذارد؛ تا بگوید عشق نه سن میشناسد، نه محدودیت جسمی، نه تنهایی.
بازگویی یک عشق دیرینه؛ آغاز در ارومیه، ادامه در مهاباد
در حالی که جمعی از خبرنگاران دور او حلقه زده بودند و دوربینها روی چهرهاش زوم شده بود، آقای سالمند که حالا محور همه نگاهها شده بود، با صدایی آرام اما پر از اطمینان شروع به سخن گفتن کرد، نگاهش به دوردست دوخته شده بود گویی در خاطراتش غوطهور شده باشد.
لبخند کمرمقی بر لب داشت و گفت: سالها پیش، وقتی که برای نخستینبار پا به خانه سالمندان ارومیه گذاشتم، احساس غریبی داشتم، نمیدانستم آیندهام در میان این دیوارها چگونه رقم خواهد خورد اما هنوز چند ماهی از حضورم نگذشته بود که اتفاقی زندگیام را تغییر داد.
او ادامه داد: در همان روزهای ابتدایی، بانویی از اهالی کرمانشاه به این خانه منتقل شد، موهای جوگندمی، چشمهای مهربانش و صدای آرامش خیلی زود توجه مرا جلب کرد. از همان لحظه اول حس کردم دل به نگاهش بستهام، اما گفتنش برایم آسان نبود. سن و سال، شرایط جسمی، و غروری که با سالها تنهایی در وجودم ریشه کرده بود، مانع میشدند زبان به سخن باز کنم.
آرزویی خاموش، اما زنده در دل
این شهروند بیان کرد: اما با این حال، دلم پر از امید شده بود حس میکردم میتوانم بار دیگر زندگی را از نو آغاز کنم؛ نه برای بقا، که برای دوستداشتن، برای شریک شدن در لحظهها. روزها میگذشت و این حس در دلم جوانه میزد، تا اینکه در یکی از روزهای گرم تابستان، تصمیم گرفتم ماجرا را با یکی از دوستانم در میان بگذارم و دل را به دریا زدم و گفتم: فکر میکنم عاشق شدهام!
وی با لبخندی که نشان از گرمی همان روزها داشت، گفت: دوستم نه تنها تعجب نکرد، بلکه با هیجان گفت که خودم موضوع را حل میکنم! شور عجیبی در چشمانش بود با همان زبان شیرین و بیپردهاش رفت و ماجرا را با آن بانوی سالمند در میان گذاشت و چه لحظهای بود، وقتی شنیدم که او هم نظر مثبتی دارد، احساس کردم دنیا برایم روشنتر شده.
جدایی، اما نه فراموشی
اما لبخندش لحظهای محو شد، سکوتی کوتاه فضا را پر کرد سپس آهی کشید و گفت: خیلی زود همهچیز تغییر کرد بیخبر، او را از خانه سالمندان ارومیه به مهاباد منتقل کردند. از آن روز، جای خالیاش در هر گوشه این خانه با من حرف میزد گویی خاطرات، تنها یادهایی نبودند؛ بلکه بخشی از جانم شده بودند نمیخواستم تسلیم شوم باور داشتم که عشق اگر واقعی باشد، فاصله نمیشناسد.
این مرد میانسال بیان کرد: مدتی با دلتنگی گذشت اما هر روز بیشتر از پیش مطمئن میشدم که باید کاری بکنم تصمیم گرفتم به مهاباد بروم دیگر نمیتوانستم فقط به گذشته فکر کنم؛ باید به آیندهای فکر میکردم که شاید هنوز دیر نشده بود یک روز، بیهیچ تردیدی، با یک ماشین راه افتادم و دل را به جاده سپردم مهاباد مقصدی نبود، بلکه امیدی بود که دنبالش میرفتم.
وی در ادامه به خبرنگاران گفت: وقتی به خانه سالمندان مهاباد رسیدم، در اولین نگاه، او را دیدم، همان نگاه، همان لبخند، همان آرامش. قلبم لرزید گفتم اینبار دیگر عقبنشینی نمیکنم. باید حرف دلم را بزنم.
خواستگاری در برابر همه؛ اوج یک عاشقانه
و حالا، در مقابل دوربینها، مسئولان، و خبرنگاران، رو به همان بانوی سالخورده کرد، کلامش را با بغضی شیرین به زبان آورد: امروز، اینجایم تا رسماً از شما بخواهم همسفر باقیمانده زندگیام شوید، بیهیچ پنهانی، بیهیچ خجالتی. با عشقی که سالها در دلم بوده و حالا زمان شکفتنش رسیده است.
پیامی که دلها را لرزاند
سکوتی پر از احترام در سالن حکمفرما شده بود همگان منتظر واکنش جواد حسینی رئیس سازمان بهزیستی کشور بودند، او که تمام لحظات این خواستگاری دلنشین را با دقت گوش داده بود، لبخندش آرامآرام بر چهرهاش نشسته بود و نگاهش با گرمایی خاص به دو عاشق سالخورده دوخته شده بود. صدایش را بالا برد و با لحنی که از شوق لبریز بود، گفت: «حلقههای این دو عاشق را تهیه کنید!»
او سپس نگاهی به همراهان خود کرد و افزود: باید برای این دو عزیز، مسکنی مناسب فراهم شود، عشق و آرامش حق طبیعی آنهاست این وظیفه ما است که لبخند را به لبشان بازگردانیم، این جملات همچون نوایی گرم در دل سالن پیچید برق شگفتی و شعف در چشمان حاضران موج میزد و مسئولان و کارکنان بهزیستی با چشمانی پر از احترام به این تصمیم پرمهر نگاه میکردند.
با پایان یافتن سخنان رئیس سازمان، ناگهان فضا از تبریک و شادی لبریز شد، صدای دستزدن، صلوات، لبخندها و زمزمههای تبریک سالن را پر کرد. برخی کارکنان اشکشان را پنهان نمیکردند. سالمندان حاضر نیز که گویی امیدی تازه در دلشان جوانه زده بود، با لبخندهایی پر از معنا این صحنه را تماشا میکردند گویی این عشق، خاطرهای بود از جوانیهای دور که دوباره در این جمع جان گرفته بود.
اشکهای آرام، دعای مادرانه
در میان این شور و شوق، نگاهها به سوی بانوی سالمند دوخته شد او هنوز ساکت بود، اما اشک در چشمانش حلقه زده بود اشکهایی که نه از غم، بلکه از شیرینی یک اتفاق دیرهنگام و گرانقیمت بود دستانش را آرام روی دلش گذاشت و زیر لب زمزمه کرد: عاقبتبخیری همه، بهویژه فرزندانم، همیشه آرزوی قلبیام است.
او ادامه داد: سالها رنج کشیدم، دلنگران بزرگ شدن فرزندانم بودم، دور از خانه، دور از خاطرات جوانیام اما هیچگاه عشق را فراموش نکردم. حالا که، کسی آمده که با من از فردا بگوید، حس میکنم خداوند هنوز به دلهای پیر هم نگاه مهربانانهاش را دارد.
پایان، اما نه واقعاً پایان
آن روز برای من فقط یک مأموریت کاری نبود؛ سفری بود به عمق احساسات انسانی مأموریتی که نه در صفحه تقویم، بلکه در تار و پود قلبم ثبت شد، من به عنوان خبرنگار آمده بودم تا گزارشی تهیه کنم، اما آنچه در برابر چشمانم شکل گرفت، چیزی فراتر از خبر بود؛ درسی عمیق از انسانیت، عشق و امید.
در آن فضای صمیمی و آرام، جایی میان نگاههای پیر اما پرنور، فهمیدم خبرنگاری فقط با قلم و دوربین معنا نمیشود؛ گاهی باید دل را نیز چون لنز دوربین تیز کرد، باید با گوش جان شنید و با چشم دل دید، برخی اخبار تیتر نمیخواهند، عکس نمیخواهند، بازدید نمیخواهند بلکه تنها باید آنها را زندگی کرد.
در آن لحظه مشکلاتم، دغدغههایم، آشفتگیها و حتی برنامهریزیهایم رنگ باخته بودند و تنها چیزی که باقی مانده بود، همان لبخندها بود لبخندهایی که همچون نوری گرم، بر دل خستهام تابیدند و شعفی پنهان را در وجودم بیدار کردند؛ شعفی که هنوز هم با یادآوری آن روز در جانم زنده است.
گزارش از: نجیبه معصومی سرای
انتهای خبر/ م