به گزارش اروم نیوز، سریال دولت مخفی روایتی داستانی داشت و فیلمنامه آن بر اساس خاطرات مستند آزاده ها نگاشته شده بود، برخی شخصیت های این سریال حقیقی هستند و از آن ها می توان به سید آزادگان سید علی اکبر ابوترابی اشاره کرد.
دولت مخفی داستان خود را در سه محور روایت میکند، اول مناطق جنگی، دوم شهرهایی که دور از جنگ است و مردم جنگ زده را پناه دادهاند و سوم، اردوگاههای عراقی که در بدترین شرایط اسرای ایرانی را در آنجا نگهداری میکنند.
به همین خاطر سراغ یکی از آزادگان آن دوران رفتم و خاطرات و جزئیات بیشتر دوران اسارت را از وی جویا شدم.
قبل از ملاقات او اطلاعاتی از دوستان و آشنایان این آزاده عزیز بدست آوردم، او رنج های بسیاری کشیده بود، دوران دفاع مقدس و سختی جنگ، ۵ سال اسارت در بغداد، شکنجه های طاقت فرسا و مرگبار و سخت تر و تلخ تر از همه حادثه ای که برای فرزندان ایشان بعد از دوران اسارت رخ داده بود کار را برایم خیلی مشکل کرد.
به دیدار وی رفتم بعد از سلام و احوال پرسی خواستم سوالاتی را که قبلا آماده کردم را شروع کنم، احساس کردم با سوال و جواب نمی توانم آنچه که دوست دارم را از زبانش بشنوم، به همین خاطر گفتم حاج آقا ما در خدمتیم؟
حاج مهدی پاسخی نداد، از حالتی که داشت حدس زدم که گوش هایش در دوران جنگ یا اسارت آسیب دیده، به همین خاطر مجددا و با صدای بلندتر گفتم حاج آقا ما در خدمتیم؟ حاجی گفت: بله بله بنده مهدی توتونچییان متولد ۱۳۴۰ هستم، صاحب سه فرزند، دو دختر و یک پسر، که به تقدیر الهی پسر بزرگ و دختر کوچکم فائزه را طی سانحه ای از دست دادم.
همین که صحبت از بچه ها شد بغض گلویش را گرفت، اشک در چشمانش جمع شد، کنجکاو بودم تا حادثه را از زبانش بشنوم، با صدای آرام پرسیدم در کدام سانحه؟
حاج مهدی در حالی که اشک های روی صورتش را تند تند پاک می کرد گفت: در اثر شکنجه های بعثی ها ضایعه ای پشت گردنم به وجود آمده بود که باید جراحی می شد، بعد از اینکه عمل جراحی با موفقیت انجام شد، تصمیم گرفتم ولیمه ای به دوستان و آشنایان بدهم، ماه مبارک رمضان بود، پسرم به همراه فائزه کوچولو برای خرید نان رفتند، که با بی توجهی نانوا به نشتی گاز، در اثر انفجار دل خراشی رخ داد که منجر به از دست دادن دو فرزندم شد.
دیگر ادامه ندادم، رفتم سراغ دوران جبهه و جنگ و او ادامه داد: مهرماه سال ۵۹ وارد جبهه شدم در آن موقع حجت السلام غلامرضا حسنی را به عنوان نیروی مخصوص به منطقه داده بودند و بنی صدر فرمانده کل قوا بود.
با ۶۰۰ نفر نیرویی که آقای حسنی جمع کرده بودند در چمن استادیوم تختی آموزش دیدیم، شبها در سکوی تماشاگران می خوابیدیم تا شروع اولین عملیات ۶ ماه در آنجا کار کردم و قبل از آن هم در عملیات ها حضور داشتم که از جمله آنها جنگ خیابانی مهاباد و آزاد سازی پیرانشهر بود.
سپس خدمت آقای حسنی رفتم و با صحبتی که شد تیرماه ۶۲ به سفارش مرحوم حجت الاسلام سیدحمزه، روحانی شاغل در تعاون سپاه، وارد این نهاد شدم.
ما در روستاها در منطقه کردستان و در هکّی، پشت پایگاه قدس حضور داشتم، همچنین به مدت ۴ ماه بیسیم چی شهید مهدی باکری در منطقه کهنه شهر که همان تازه شهر سلماس بود شبانه روز از طریق کوه ها و روستاها کوه به کوه سینه به سینه خانه به خانه تا منطقه سرو را پاکسازی می کردیم.
بعد از آن در عملیات خیبر حضور داشتم، آن زمان به عنوان مسئول تبلیغات تیپ اعزام شدم، برای این کار آموزش ها و تمرین های سختی را پشت سر گذاشتم، بیسیم چی ما اعلام کرد نمی تواند در این عملیات شرکت کند و از آنجایی که تخصص من بیسیم بود، با هماهنگی های لازم خواستم تا در این عملیات شرکت کنم.
در این عملیات به گفته آقا مهدی باکری قرار بود در ۲ شب ۴، ۵ تیپ عملیات کنیم، ما هم در چند گردان مسلح به موشک های آرپیجی آماده بودیم که یک تک به دشمن بزنیم تا سیستم دشمن به هم بخورد.
ساعت ۱۲ شب تا چهار صبح عملیات کردیم، هر چه در توان داشتیم پیاده کردیم و برگشتیم و آماده باش ماندیم تا از خط خود دفاع کنیم، به لطف خدا عملیات در مدت زمان ۵ روز با موفقیت انجام شد، آن روز آقا مهدی باکری برای نماز ظهر آمد و ما را در نماز ظهر دید و گفت دست شما برادران هم درد نکند که سیستم دشمن را به هم زدید و عملیات به تعویق افتاد.
مرحوم حجت الاسلام علی اکبر ابوترابی، آزاده سر افراز دفاع مقدس
سپس نیروهای جایگزین آمدند بنابراین ما یک خط به عقب برگشتیم، بعد ازخوردن ناهار، حمام کردیم که ناگهان بمباران هوایی شد و من در آن جا موجی شدم ، شهید مصطفی وطنی هم با ما بود، بعد از انتقال به بیمارستان تا ۵ ماه با عصا راه رفتم و در اثر همین بمباران ۵۰ درصد از شنوایی ام را از دست دادم.
بعد از بهبودی دوباره به منطقه اعزام شدم، نزدیکی های عملیات والفجر ۸ بود و اواخر آزادسازی فاو عراق بود که ما در زیرزمینی که مرکز اطلاع رسانی فرهنگی بود مشغول بودیم، بعد از آزاد سازی فاو فردای آن روز قرار بود نیرو اعزام شود، من از آقای بنیادی اجازه گرفتم و سال ۶۴ به منطقه فاو و اروندکنار اعزام شدم، به مدت۱ ماه پشت خط بودم بعد از آن یک گردان انتخاب و تجهیز شد که من جانشین فرمانده گروهان شدم.
بحث آزاد سازی کارخانه نمک بود که ما ۱۲ اسفند ۱۳۶۴، ۳ گروهان در قالب یک گردان حرکت کردیم، شرح عملیات به این ترتیب بود، بدون اینکه دشمن متوجه ما شود، ابتدا باید وارد آب می شدیم و بعد وارد خاک ریز دشمن می گشتیم.
شب ساعت ۱۲:۳۰ وارد آب شدیم، در واقع این کار در ادامه عملیات ولفجر ۸ بود، رزمندگان جلوتر از ما فاو را آزاد کرده بودند و ما باید ۳ راهی را باز می کردیم.
حیدرزاده بیسیم چی ما شهید شده بود، ما وارد خاک عراق شده بودیم، فرمانده لشکر به همه دستور عقب نشینی داده بود، خبر به ما نرسیده بود، دو گروهان قبلی برگشته بودند و ما غافل از دستور عقب نشینی، راه برگشت نداشتیم در یکی از سنگرها موضع گرفتیم، ۸ نفر از نیرو های عراقی به سمت ما آمدند، من بودم و دو بسیجی جوان که دستور حمله یا تسلیم در آن لحظه با من بود.
سخت ترین لحظه تصمیم گیری در زندگی، در عرض ۱۰ ثانیه تمامی لحظه ها و خاطرات زندگیم از جلوی چشمم گذشت، شانس ما برای مقابله زیر صفر بود، فقط به آن دو بسیجی فکر می کردم، که در آن لحظه گفتم اسلحه ها را زمین بگذارید.
به ناچار در تاریخ ۱۲ اسفند ۶۴ خود را تسلیم کردیم و دوران تلخ و اسف بار اسارت از این روز شروع شد.
ما را پیش فرماندهی در پادگان العماره بردند، برای بازجویی سه چهار روز نگه مان داشتند، که در این روزها فقط یک وعده به ما آب دادند، بعد از باز جویی به بصره منتقل شدیم، در آنجا سربازان عراقی با کابل، باتوم، چوب و حتی باتوم برقی ما را کتک می زدند.
تصور اینکه ۳۰ نفر در یک اتاق ۱۲ متری تاریک که از یک گوشه از اتاق نور کمی به داخل اتاق می تابید غیر قابل تصور بود، بدون هیچ حرف و مقدمه ای در اتاق را باز می کردند و همه را به زیر کتک می گرفتند، در اتاق ۲ مجروح داشتیم که یکی از آنها بچه اصفهان بود، یکی از پاهایش شدیدا عفونت کرده بود، بوی عفونت، محیط کثیف، گرمای طاقت فرسا امان بچه ها گرفته بود.
پشت گردن یکی از بچه ها را بخیه زده بودند، من زخم او را پانسمان می کردم، آبی برای شست و شو نبود چه برسد دست هایمان را بشوییم، از زیر در چند تا سیب زمینی آب پز برای ۳۰ نفر می فرستادند، با همان دست های آلوده مجبور به خوردن آن بودیم.
وضعیت بهداشت غیر قابل توصیف بود، همه جا را شپش گرفته بود.
بعد از چند ماه به شهر صدام ملعون، تکریت انتقال داده شدیم، وارد اردوگاه که شدیم ابتدا باید از تونل مرگ می گذشتیم، تونلی به طول ۱۰ متر، سربازان عراقی با باتوم و کابل منتظر ما بودند، وارد که می شدی از اول تا آخر تونل دست بسته باید کتک می خوردی، اگر شانس می آوردی انتهای تونل دری بود که باید باز می شد تا عبور کنی و گرنه کتک با کابل و سیم و باتوم دست بردارت نبود، در آن لحظه کابل محکمی داخل دستم خورد که شوک عجیبی به دستم وارد شد احساس کردم دستم فلج شده، مچ دستم برگشت، با خودم گفتم مهدی دستت را از دست دادی، اما به لطف خدا بعد از مدتی دستم خوب شد.
از تونل که عبور کردیم ۵ نفر از سربازان عراقی با باتوم و کابل انتظار ما را می کشیدند، یک دور دیگر کتک خوردن قابل تصور نبود، از روی لیست اسم ها را یک به یک می خواندند و ۶ سرباز عراقی به مدت ۵ دقیقه زیر مشت و لگد و باتوم ما را می زدند.
بدترین شکنجه، استرس بود، فکر اینکه نفر بعدی برای کتک ما هستیم حالت افسردگی عجیبی به ما دست می داد، حتی بعضی از بچه ها را ۴۸ ساعت تا گردن زیر خاک دفن کردند، شما حساب کنید موش و بقیه حیوانات و گرمای روز و سرمای شب به کنار اگر یک مورچه روی صورتت حرکت می کرد و نمی توانستی کاری بکنی چه حس و حالی داشتی، عذاب از این بدتر نداشتیم.
سربازان عراقی می گفتند شما نجس هستید باید پاک شوید آنقدر زدند تا خون بالا آوردیم، بعد از یک فصل کتک گفتند زود لخت شوید باید حمام کنید، چشمتان روز بد نبیند چه حمامی، یک دوشی که از آن قطره قطره آب سرد می چکید و به جای تمیز شدن درد زخم هایمان بیشتر می شد.
بعد ما را داخل اتاقی تنگ و تاریک انداختند و روز از نو و روزی از نو از شدت درد زخم هایمان نمی توانستیم به حالت پشت بخوابیم باید به روی شکم می خوابیدیم، اجازه بلند صحبت کردن نداشتیم، باید در گوش یک دیگر صحبت می کردیم و صدای بلند مساوی بود با کتک و ضربات مرگ بار باتوم.
بعد از چند روز من و حاج جعفر، همرزم صمیمی ام که خیلی با هم انس گرفته و هم دم و هم راز هم بودیم را برای بازجویی بردند، به ما می گفتند شما فرمانده هستید و باز هم همان باز جویی ها و کتک های تکراری، این کار را سه ماه انجام دادند، در این مدت یکبار ما را از هم جدا کردند و من فکر کردم که دیگر حاجی را نمیبینم.
خیلی ناراحت بودم به خاطر همین ۱۴ هزار صلوات نذر کردم، چون تسبیح نداشتیم از نخ پتوها کندم و به انگشتان پاهایم وصل کردم هر نخ ۱۰۰ صلوات و هر انگشت ۱۰ نخ به لطف خدا نذرم قبول شد و حاج جعفر برگشت.
خلاصه اینکه روزها به مانند سال می گذشت و رنج و عذاب هر روز بیشتر و بیشتر می شد، تا اینکه خبر رحلت حضرت امام را شکسته بسته فهمیدیم.
روزهایی که بچه های کم سن و سال آسایشگاه مان، یک شبه پیر شدند.
روزهایی که پیرمردهای مو سفید کی پیرتر شدند.
حالا دیگر خط های پیشانی رزمندگان اسیر شده قابل شمارش نبود.
وقتی صبح خبر را از رادیو شنیدیم دیگر باورمان شد که امام رحلت کرده است.
فرمانده کل قوا دیگر نیست.
خدا دیگر چه کسی برایمان بزرگ تری می کند؟
قبل از این اگر کسی ناراحت بود، بقیه دلداری می دادند؛ اما آن روزها همه محتاج دلداری بودند، حتی فرمانده هایمان.
چشم ها پر از اشک بود و دیگر برایمان مهم نبود عراقی ها اشک هایمان را ببینند یا نه.
صدای ناله های ریز ریز بچه ها شنیده می شد.
شانه هایشان می لرزید.
انگار آن روزها همه مرده بودند.
آن روزها و آن شب ها خیلی تلخ بود، آن قدر تلخ که تا امروز هنوز هم ته قلبم تلخی اش را حس می کنم.
با رحلت امام لبخند برای مدت زیادی از لب های اسرای ایرانی محو شد.
بعد از سپری کردن ۵ سال اسارت به مروز خبر آزادی اسرا شنیده می شد، عراقی ها یک روز می گفتند فردا آزادید، ما هم با ذوق و شوق آماده می شدیم… ولی فردایی در کار نبود.
مدتی ما را با این وعده وعید ها آزار دادند تا این که بهترین خاطره ام در آن دوران رقم خورد و ما آزاد شدیم.
تا این جای مصاحبه از چهره حاج مهدی توتونچیان فقط می شد حس درد و رنج را دریافت اما با آغاز شدن بخش بعدی مصاحبه فضای امیدوار کننده را می شد از خاطراتش استنباط کرد.
وی گفت: جوانان ما باید امروز قدر این امنیت و آرامش را بدانند و درک کنند که چه خون هایی ریخته شده و چه زجرهایی برای این آسایش کشیده شده است.
جوانان ما خواستار پیشرفت هستند و این خوب است ولی نه به هر قیمتی، باید وقایعی که در دوران انقلاب و دوران دفاع مقدس گذشته به درستی به نسل های جدید منتقل شود.
نام پاسدار مقدس است و باید معنی آن درک شود، وظیفه ما پاسداری از خاک و ناموس و وطن است، پاسدار باید تا آخرین لحظه عمر خود پاسدار بماند، اگر همین الان دشمن کج خیالی کند، بنده در صف اول در مقابلشان می ایستم.
گزارشگر: هادی واثقی