به گزارش سرویس دفاع مقدس اروم نیوز، روز ۱۹ ماه رمضان سال ۶۴ بود که با شهید نوریان(فرمانده گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداءعلیه السلام) از جنوب حرکت کردیم برای سر زدن به بچههای تخریب که در مریوان و “ارتفاعات لری” مشغول پاکسازی میدان های مین بودند.
مریوان که رسیدیم، قبل از رفتن به خط خبر دادند بچهها برای شبهای احیاء اومدند پادگان شهید عبادت. رفتیم پادگان شهید عبادت مریوان. پادگان وضع خوبی نداشت و ماشین های آمبولانس در حرکت بودند. رفتیم سمت ساختمانی که بچههای تخریب مستقر بودند. هنوز ماشین متوقف نشده بود که شهید رضا صمدیان رو دیدیم. از رضا وضعیت رو پرسیدیم.
گفت نیم ساعت قبل هواپیماهای دشمن پادگان رو بمباران کردند. لباس های رضا خونی بود و از ظاهرش بر می اومد که برای کمک رسانی رفته. شهید نوریان داخل ساختمون شد و من کنجکاو شدم و با رضا رفتیم سمت محل بمباران. راکت هواپیما خیلی زمین رو گود کرده بود و رضا با دست، بالای درختها رو نشون میداد که قسمت هایی از بدنهای شهدا پرتاب شده بود. رضا میگفت چند باری هست ظرف این چند روز هواپیماها برای بمباران اومدند.
از سمت چپ- شهید حاج رضا صمدیان-شهیدحاج ناصر اربابیان-شهیدعلی پیکاری
شهید نوریان گفت اگر اینجوری خواسته باشه هواپیماها بیان و بمبارون کنند تلفات بالا میره. تصمیم گرفت بچه ها مجددا به خط مقدم برگردند. چون شب بیست و یکم ماه رمضان بود از شهید نوریان خواستیم که احیاء در پادگان باشیم و فردا صبح حرکت کنیم. ایشان هم قبول کرد.
حدود ساعت ۱۱ شب بود که رفتیم طبقه چهارم یکی از ساختمانهای پادگان برای مراسم احیاء. ابتدا قرار شد روحانی صحبت کنه و بعد من مناجات و روضه بخونم و مجددا ایشون قرآن سر بگیره.
روحانی که اهل مازندران بود شروع به صحبت کرد و من و شهید رضا صمدیان کنار هم نشسته بودیم. رضا من رو به حرف میگرفت و باز داشت شرح بمباران دیروز رو میداد که شیخ به ما دو تا تذکر داد که صحبت نکنید.
یادمه اون شب مثل اینکه شیخ موقع افطار زیاد خورده بود و وقت صحبت کردن سکسکه میکرد و من و رضا موقع سکسکه اش میخندیدیم.
صحبت های شیخ طولانی هم شد و بعد وارد روضه شد و چراغ ها رو خاموش کردند و من شروع کردم به خوندن. با الهی قلبی محجوب شروع کردم. توی جبهه سنت بود که وقت خوندن این دعا همه به سجده میرفتند. همه در حال سجده و مشغول گریه بودن که صدای شلیک پدافندهای پادگان بلند شد و هنوز به ذکر یا غفار آخر دعا نرسیده بودیم که من دیدم هیچکس داخل ساختمون نیست و صدای شیرجه هواپیما اومد.
با شهید صمدیان نفهمیدیم چهار طبقه ساختمون رو چه طوری پایین اومدیم. وقتی پایین رسیدیم همه روی زمین دراز کشیده بودند و صدای رگبار پدافندها قطع نمیشد. حدود ۲۰ دقیقه ای گذشت و هواپیماها بدون اینکه بمباران کنند منطقه رو ترک کردند. با شهید رضا رفتیم سراغ شیخ که ادامه احیاء رو در ساختمون برگزار کنیم که شیخ با عتاب به ما گفت: نه؛ حفظ جان واجبه. برادرها به ساختمون های خودشون برند و خدا همینجوری قبول میکنه.
اون شب ما برگشتیم به ساختمون خودمون و با جمع بچه های تخریب و در کنار فرمانده مون شهید نوریان قرآن به سرگرفتیم.
راوی : جعفرطهماسبی
ساجد