هریک از بچههای لشکر که شهید میشد عکساش را به خانه میآورد و به دیوار اتاقش نصب میکرد. اتاقش شده بود یک نمایشگاه عکس.
شهید مهدی باکری مظهر غیرت آذربایجان است که این روزها کل آذربایجان به او افتخار می کند و هر شهر و دیاری او را فرزند خود می داند به پاس سالروز شهادت شهیدی که پیکرش را موج های خلیج فارس در بر گرفتند و بردند مروری می کنیم بر صحبتهای همرزمانش.
سید یحیی(رحیم) صفوی: عراقیها خوابش را هم نمیدیدند که این طوری شکست بخورند
مأمور خبرچین کلاس ما یکی از مذهبیها و نمازخوانهایی بود که هرگز در ذهنمان خطور نمیکرد بعد از انقلاب بفهمیم او خبرهای دانشگاه و ما را به ساواک میرسانده.
آن روزها فضای سیاسی دانشگاه تبریز به این صورت بود که بیشتر فعالیت و تظاهرات در دست گروههای غیر مذهبی بود. با آمدن مهدی و عدهای از دانشجویان سال اولی که به آنها خوابگاه داده نمیشد، با هماهنگی مهدی و بقیه، در خوابگاههای دیگر و در خانههای اجاره ای سطح شهر ساکن شدند.
بعضی از آن دانشجوها الآن هم هستند. مثل مهندس سید علی مقدم، مهندس علی قیامتیون، سردار حسین علایی، مهندس احمد خرم، و دیگران.
در دانشکدههای علوم پزشکی و کشاورزی و علوم افراد شاخصی بودند که با همکاری هم سعی میکردیم ارتباط با روحانیت را حفظ کنیم و هرکس در ارتباط با شهر خودش باشد که در نهایت همه با همفکری هم مرتبط میشدیم به حرکت اصلی انقلاب و صدای اصلی انقلاب، یعنی امام. مهدی از نیروهای شاخص دانشکده فنی تبریز بود که با هماهنگیهای همدیگر و دور از چشم ساواک جزوههای امام را پخش می کردیم و برای برگزاری تظاهرات ها تدارک می دیدیم و جلسه های سخنرانی راه می انداختیم. مثلا از آقای بشارتی، یا علامه محمد تقی جعفری و دیگران دعوت میکردیم بیایند برای دانشجوها سخنرانی کنند. کار فرهنگی هم میکردیم. مثل راه اندازی سینمای دانشگاه و نمایش فیلمهای مناسب با خفقان آن روزها. یا فعال کردن رشتههای ورزشی مختلف، مثل کوه نوردی و کشتی، یا مسابقههای متنوع و در رشتههای گوناگون، همراه با جایزههایی که خودمان تهیه میکردیم. البته گاهی ساواک مطلع میشد و بعضی از دوستانمان را میفرستاد سربازی، آن هم با درجهی سرباز صفری، اما در نهایت با تمام سختیها انقلاب پیروز شد و ساواک روسیاه.
دشمن بیکار ننشست و درست در سیزده اسفند سال پنجاه و هفت با دست دمکراتها به پادگان مهاباد حمله کرد. فرمانده تیپ آنجا سرگرد عباسی بود، کُرد و دمکرات، که پادگان را بدون درگیری به آنها سپرد.
آنها هم آنجا را غارت کردند و سلاحهاش را به یغما بردند. تیپ از سلاح و مهمات خالی شد. شهرهای دیگر کردستان را با به کارگیری آنها ناامن کردند. عراق هم از آنها پشتیبانی کرد، با در اختیار گذاشتن سلاح و مهمات و رادیویی اختصاصی برای جذب نیروی جدید از استانهای دیگر، مثل تهران و شمال و جنوب.
در این مقطع از انقلاب تقریباً بیشتر شهرهای کردستان به دست مجاهدین و دمکرات و کومله افتاد و حتی قسمتی از آذربایجان غربی، مثل سردشت و نقده و ایرانشهر و مهاباد.
در همین زمان بازرگان از طرف دولت موقت چند بار رفت آنجا و آمد در شورای انقلاب مطرح کرد که باید تسلیم اینها شد.
که البته بیجواب نماند. آیتالله بهشتی و آیتالله مطهری و آیتالله خامنه ای تأکید داشتند که بچههای سپاه و بسیج میروند شهر را آزاد میکنند.
این جنگ اول کردستان بود. یعنی زمانی که بازرگان رفت مهاباد و گفت باید پاسدارها از شهر بروند بیرون و حتی رفت بالای قبر بعضی از کشتههای آنها فاتحه خواند.
جنگ دوم کردستان از اوایل فروردین سال پنجاه و نه شروع شد. من آن زمان سپاه اصفهان را تشکیل داده بودم. با دویست نفر از بچهها و با هواپیما آمدیم سنندج و به فرمان امام رفتیم برای آزاد سازی کردستان.
مهدی را باز آنجا دیدم، که فرمانده عملیات سپاه ارومیه شده بود. من به عنوان فرمانده عملیات کردستان رفته بودم. بروجردی فرمانده سپاه غرب بود. اولین کاری که کردیم با همکاری ارتش و با حضور تیمسار صیاد شیرازی و تیمسار هاشمی و شهید شهرام فر و ارتشیهای دیگر یک ستاد مشترک تشکیل دادیم.
جنگ سخت و شبانه روزی ما بیست و سه روز طول کشید. شهرها همه اشغال بودند. فقط پادگانها دست ما بود. مقابله با دشمن هوشمند و زیرک انرژی زیادی گرفت. که در نهایت باعث وحدت سپاه و ارتش شد.
ملاقات بعدی من و مهدی در زمان آزاد سازی شهرهای کردستان بود که تا شروع جنگ، یعنی سی شهریور، طول کشید. تمام شهرها آزاد شدند، به جز بوکان و اشنویه. مهدی و حمید و نیروهای اعزامی شهرهای مختلف ایران در پاکسازی کردستان جانفشانیها کردند و حماسهها آفریدند.
شهید کلاهدوز با شروع جنگ از تهران به من تلفن زد گفت چون قبل از انقلاب در تیپ هوابرد سابقه داشتهام، بد نیست بروم خوزستان و کمکی اگر از دستم برمیآید کوتاهی نکنم. با عدهای از دوستان پاسدارم عازم جنوب شدیم. با حسین خرازی و بقیه. مهدی هم بود، با شفیع زاده، که با یک قبضه خمپارهی ۱۲۰ آمد.
خرمشهر سقوط کرده بود و آبان بود و آبادان در محاصره. جاده آبادان به اهواز و ماهشهر به آبادان بسته بود. عراقیها حتی از بهمنشیر عبور کرده بودند. یعنی ما از راه خشکی نمیتوانستیم عبور کنیم. تنها راهمان یا پرواز با هلیکوپتر بود یا گذر از آب بهمن شیر و آن هم با لنج، که مثلاً برویم ماهشهر سوار لنج بشویم و از راه بهمن شیر برویم به ده چوئبده و از آنجا برویم آبادان.
مهدی با شهید شفیع زاده (که بعدها فرمانده توپخانه نیروی زمینی سپاه شد) با همان خمپاره 120 آمد بندر ماهشهر تا خودش و خمپاره را به آبادان برساند. لنجی که آمد پر از کیسههای آرد بود.
ناخدای لنج گفت: اگر میخواهید ببرمتان آبادان باید تمام این کیسهها را خالی کنید وگرنه آبادان بیآبادان.
خودشان میگفتند دو روز طول کشید تا آن کیسهها را از لنج خالی کنند. وقتی هم آمدند، رفتند جبهه فیاضیه و شفیع زاده شد دیدهبان و مهدی شد مسوول قبضه. سهمیه هر روزشان فقط سه گلوله بود. بیشتر نداشتند.
این درست زمانی بود که بنی صدر به عنوان فرمانده کل قوا، حاضر نبود هیچ سلاح و مهماتی به ما بدهد و پشتیبانیمان بکند. اصلاً حضور مردم را قبول نداشت.
میگفت این مردم بیخود بلند میشوند میآیند. با آن لحن خودش میگفت: آقای خمینی هم اشتباه میکند که مردم بیسلاح را فرستاده. ما نمیتوانیم این طوری جنگ را پیش ببریم.
در شکستن حصر آبادان سپاه گردانهاش را شکل داد. ما در خط دارخوین و محمدیه (جنوب سلمانیه ) یک گردان تشکیل دادیم، با سیصد و پنجاه نفر نیرو، برای اولین عملیات، بعد از عزل بنیصدر از فرمانده کل قوا، به دستور امام، یعنی ۲۱ خرداد سال ۶۰٫ سه چهار کیلومتر پیشروی داشتیم تا این که به دوست عزیزم مهندس طرحچی گفتم اگر از کنار کارون تا جاده اهواز را برامان خاکریز بزنی شاید بتوانیم دوام بیاوریم.
خاکریز که زد. پیشروی ما سرعت گرفت و در پنجم مهرحصر آبادان شکست.
طرح عملیات شکست حصر آبادان در مهر عنوان شد، آن هم در جلسه ای با حضور رهبری و آقای هاشمی و شهید فلاحی و تیمسار ظهیرنژاد و دیگران. ما در محورمان و در عملیات شکست حصر آبادان پنج تا ده گردان سازمان یافته داشتیم. بعد از عملیات تیپهامان را تشکیل دادیم. یکی از آن تیپها تیپ ۸ نجف اشرف بود، با فرماندهی احمد کاظمی و قائم مقامی مهدی، که در عملیات بعدی در آزاد سازی بستان و اواخر سال شصت نقش مهمی داشتند و همینطور در فتحالمبین، که مهدی در آن خوش درخشید.
عملیات فتحالمبین عملیات بزرگ و درخشانی بود، که از چند جهت شکل گرفت. یک طرف این عملیات در غرب شهر دزفول و رود کرخه بود و از ارتفاعات بلندی به نام تیشکن و به دست تیپ امام حسین و به فرماندهی حسین خرازی. محور شمالی دست قاسم سلیمانی بود و تیپش ۴۱ ثارالله. این طرفتر دست احمد متوسلیان بود و تیپش ۲۷ حضرت رسول. جنوبیترین محور فتحالمبین تنگهیی بود به نام رقابیه و تنگهیی دیگر به نام زلیجان، که جهاد جادهای روی آن زد تا تیپ ۸ نجف اشرف دورش بزند و عمل کند. فرمانده این یگان مهدی بود.
عملیات هم عملیات مشترک سپاه و ارتش بود، که سه قرارگاه عمده داشت. قرارگاه شمالی قرارگاه نصر بود و فرماندههاش حسن باقری و تیمسار حسنی سعدی. قرارگاه میانی قرارگاه فجر بود و فرماندههاش مجید بقایی و تیمسار ازگمی. قرارگاه جنوبی هم قرارگاه فتح بود و فرماندههاش من و یک تیمسار ارتش، با استعداد لشکر ۹۲ زرهی و تیپ هوابرد ارتش و تیپ ۲۵ کربلا و تیپ ۸ نجف اشرف سپاه.
فرمانده آن یگانی که باید میرفت عراقیها را از تنگه رقابیه دور میزد مهدی بود. کار سخت و پیچیدهیی بود. باید دو روز قبل از عملیات میرفتند از تنگه زلیجان میگذشتند. پشت سر آنها هم باید واحدهای مکانیزهی ارتش ( از لشکر سیستان و بلوچستان) حرکت میکردند. اول نیروهای پیاده تیپ نجف رفتند و پشت سرشان و در روز بعد پیامپیها. همه باید پیاده و شبانه از رملها و تنگههای رقابیه میگذشتند، بعد میرفتند عراقیها را دور میزدند تا تک اصلی شروع شود.
عملیات شروع شد. حسین خرازی از محور شمالی رفت عین خوش را بست. مهدی هم از محور جنوبی تنگهی رقابیه را بست، با یک فاصلهی صد کیلومتری، طوری که عراقیها غافلگیر شدند. اوج نبوغ مهدی و حسین در این عملیات نمود داشت. عراقیها حتی خوابش را هم نمیدیدند که جوانهای ایرانی اینطور غافلگیرشان کنند و محاصره شوند.
همسر شهید مهدی باکری: مهدی گفت نباید از نان رزمنده ها بخوری
باوجود همه خستگیها، بیخوابیها و دویدنها، همیشه با حالتی شاد بدون ابراز خستگی به خانه وارد میشد و اگر مقدور بود در کارهای خانه به من کمک می کرد؛ لباس میشست، ظرف میشست و خودش کارهای خودش را انجام میداد.
اگر از مسالهای عصبانی و ناراحت بودم، با صبر و حوصله سعی میکرد با خونسردی و با دلایل مکتبی مرا قانع کند.
دوستان و همسنگرانش نقل میکنند به همان میزان که به انجام فرایض دینی مقید بود نسبت به مستحبات هم تقید داشت. نیمههای شب از خواب بیدار میشد، با خدای خود خلوت می کرد و نماز شب را با سوز و گداز و گریه میخواند. خواندن قرآن از کارهای واجب روزمرهاش بود و دیگران را نیز به این کار سفارش مینمود.
شهید باکری در حفظ بیتالمال و اهمیت آن توجه زیادی داشت، حتی همسرش را از خوردن نان رزمندگان، برحذر میداشت و از نوشتن با خودکار بیتالمال – حتی به اندازه چند کلمه – منع میکرد. همواره رسیدگی به خانواده شهدا را تاکید میکرد و اگر برایش مقدور بود به همراه مسوولان لشکر بعد از هر عملیات به منزلشان میرفت و از آنان دلجویی میکرد و در رفع مشکلات آنها اقدام میکرد.
او میگفت: امروز در زمره خانواده شهدا قرار گرفتن جزو افتخارات است و این نوع زندگی از با فضیلتترین زندگیهاست.
ازدواج ما مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود یعنی سال ۱۳۵۹ که جنگ در شهریور تازه شروع شده بود. شهید باکری بلافاصله بعد از عقدمان، فردایش به جبهه تشریف بردند تا ۳ ماه و بعد از ۳ ماه که تشریف آوردند زندگی مشترکمان را شروع کردیم، مهدی مدت کوتاهی در جهاد سازندگی خدمت کرد بعد از آن فرمانده عملیات سپاه (شهید مهدی امینی) که شهید شد، وارد سپاه شد البته مدتی که در جهادسازندگی خدمت میکردند همیشه با سپاه هم در ارتباط بودند و در هرگونه عملیاتی که پیش میآمد یا نیاز میشد، شرکت میکردند.
چند مدت در سپاه در پاکسازی مناطق کردستان از کومله و دموکرات، خدمات ارزندهای به آذربایجان غربی کردند. برگردیم به قضیه ازدواج. شهید باکری پیشنهاد کردند که من به اهواز میروم با من میآیی؟ بعد از موافقت با هم راهی اهواز شدیم. چند ماه قبل از شروع عملیات فتحالمبین به اهواز رفتیم و اولین عملیات که ما در اهواز بودیم عملیات فتحالمبین بود. از عملیات فتحالمبین تا عملیات بدر که آن عزیز شهید شد من در تمام مناطقی که لشکر عاشورا عملیات داشت من از این شهر به آن شهر، اسلامآباد، اهواز، یا دزفول همواره همراه این شهید بودم.
سرتاسر زندگی من با مهدی لحظه به لحظه خاطره است ولی خاطره مهمی که حالا در ذهن من خطور میکند آنرا بیان میکنم. ایشان در ارتباط با بیتالمال خیلی حساس بودند ما در زمانی که در اهواز بودیم مسوولیت اداره خانه به من محول شده بود. یک روز قرار بود بچههای لشکر به عنوان مهمان به خانه ما بیاید. من از آنجا که فرصت نکرده بودم نان تهیه کنم به مهدی گفتم که وقتی عصر میآیید، نان هم تهیه کنید.
مهدی که هم طبق معمول عصرها دیر به خانه میآمدند -بنابه شرایط کاری- از آنجا که نانواییها بسته بودند نتوانسته بود نان تهیه کند. زنگ زدند که از لشکر نان بیاورند. البته از امکانات لشکر هیچ وقت استفاده نمیکردند ولی چون مجبور بودیم این کار را کردند.
نان را که آوردند مهدی پنج، شش تا برداشت و آورد بالا با تأکید گفت که تو حق نداری از این نان استفاده کنی چون که اینها را مردم برای رزمندگان اسلام ارسال کردهاند و چون تو رزمنده نیستی پس حق خوردن از این نانها را نداری. من هم مجبور شدم از خرده نانهایی که قبلاً در سفر مانده بود استفاده کردم. البته این مراعات ایشان را میرساند نسبت به بیتالمال والا خدای ناکرده سوء برداشت نشود.
یکی از خصوصیات بارز ایشان این بود که ایشان مسوولیت سنگینی که در لشکر داشتند و به خانه خیلی کم سر میزدند، ولی با تمام اینها و علیرغم آن همه خستگی وقتی که وارد خانه میشدند با روحیه شاد و بشّاش و خیلی متواضعانه برخورد میکردند.
شهید آیتالله محلاتی در خصوص ایشان فرموده بودند که مهدی مظهر غضب خدا است علیه دشمنان. واقعاً اینطور بود با وجود اینکه در مقابل دشمن با خشم و غضب برخورد میکردند ولی در خانه خیلی رئوف، مهربان، متواضع و فروتن بود و هیچگونه اظهار خستگی نمیکرد. با روحیه شاد وارد خانه میشد و با نشاط از خانه خارج میشد.
یکی از خصوصیات بارز شهید باکری که خیلی برایم جالیم جالب بود، این بود که مسایل محیط کارش را زیاد در منزل مطرح نمیکرد و معتقد بود که اگر اینها مطرح شود ممکن است به انسان غرور دست بدهد و اخلاصی که انسان میتواند نسبت به کارهایی که کرده است داشته