از وقتی قصه تو را شنیدم همیشه آرزو داشتم ببینمت؛ آن روزی را که تکیه زدی بر دیوار کعبه و ندای رسای انا المهدی را سر میدهی و همه جهان را خبر میکنی، میخواهم ببینم.
پیش خودم فکر میکردم چقدر لذتبخش است که این همه عمر کنی؛ بهاندازه تاریخ و همه چیز را ببینی. کسی تو را نشناسد و تو همه را بشناسی.
چقدر در خلوت و جلوت با خیال تو حرف زدم و چه حاجتها بهواسطه نامت گرفتم؛ و چقدر چلههای انتظارم بی آمدنت به سر آمد.
سالها که گذشت فکر میکردم از تو دور شدم؛ آنقدر که دیگر کمتر خوابت را میدیدم و کمتر نامت را نجوا میکردم نه اینکه از یادم رفته باشی نه؛ چون هر روز هزار بار به تو فکر میکنم و آمدند را میبینم. حتی آنقدر سالهای طاق را شمردم که طاقتم طاق شده؛ اما باز چشم به راهت هستم.
شنیده بودم وقتی عاشورا میشود از شدت حزن و اندوه اشکهایت تمام میشود و خون گریه میکنی. با خودم فکر میکردم شاید اغراق شده و روایان خواستند شدت اهمیت عاشورا را گوشزد کنند؛ به طور اتفاقی از یک “حسین” درباره دختر سهسالهای شنیدیم که در خرابه شام دفن شده است. همیشه شنیده بودم و میدانستم که رقیه سهساله که از شدت حب به پدرش حسین علیهالسلام دق کرده بود را در همان خرابه دفن کردند؛ اما هیچوقت برایم سؤال نشد چرا آنجا دفنش کردند؟ فکر میکردم جوابش معلوم است؛ در آن وضعیتی که حضرت زینب و اسرا داشتند شاید خودشان آن تصمیم را گرفته بودند. اما اینطور نبود…
شنیدم که بعد از دق کردن دختر سهساله امام حسین علیهالسلام، خواستند او را در قبرستان مسلمانان شام دفن کنند؛ اما یزید مانع شد؛ چون خاندان پیامبر (ص) را خارج از دین معرفی کرده بود و غیرمسلمان! و غیرمسلمانان هم نباید در قبرستان مسلمین دفن شوند!
هنوز هم بهت سراسر وجودم را گرفته چه برسد به تو که آنچه ما تازه میشنویم را قرنهاست میبینی.
شنیدم وقتی علیاصغر را در آغوش امام حسین (ع) تیر زدند امام جسم بیجان آن طفل ۶ماهه را زیر عبایش پنهان کرد و روی برگشتن به خیمه را نداشت؛ چون رباب را میدیدید که آغوشش را بازکرده بود تا علیاصغر را به خیمه باز گرداند.
شنیدم امام با دیدن حضرت رباب به سمت دشمن میرفت و آنها هم با دیدن او هلهله میکردند و میخندیدند و در این موقع بود که امام حسین علیهالسلام از شدت غم و اندوه و بیچارگی با آستین خونین اشک چشمانش را پاک کرد.
این را هم شنیدم که میگفتند وقتی به حضرت زینب خبر دادند پسرانت شهید شدند و بر خاک افتادند از خیمه بیرون نیامد چون نمیخواست شرمندگی برادرش حسین را ببیند.
اماما؛ من اینها را فقط شنیدم و طاقت نیاوردم چه برسد به تویی که آن را میبینی. چه داغ بزرگی بر دلت نشسته. لَا یَوْمَ کَیَوْمِکَ یَا اَبا عَبْدِاللهِ را شاید حالا بهتر معنی میشود.
با همه معروفیتت در اعصار و تاریخ، چقدر غریبی یا بن الحسن. این همه مسلمان، نه تو را میبینند، نه مقامت را میشناسند.
مولای من؛ میدانم مثل جدت رسول خدا (ص) آنقدر غصه مردم را میخوری که جانبهلب میشوی.
همه غم عالم را به تو دادند چرا؟ هم غم یار خوری هم غم اغیار؛ چرا؟
کاش میشد همین امروز بیایی و غریبی را از خودت، از منتظران و هم از علی زمان دور کنی.
یکی میگفت تو اصلاً غایب نشدی که ظهور کنی؛ ما از تو دور شدیم وگرنه تو همیشه با مایی و منتظر آمدن ما.
کاش میشد قبل از کوچمان؛ آمدنت را ببینیم و دلتنگی آدمها را هم تمام میکردی؛ ای وعده صادق.
بهراحتی آن 11 امامی که امت مسلمان شهیدشان کردند، خودت را نشان نده تا همه؛ آمدنت را تمنا کنند.
ای غمگینترین پسر آدم؛ میدانی که قلبهایمان با نبض تو میتپد و سرهایمان با جهت نگاه تو میچرخد و ندیده دل در گروات داریم.
جانفداهای تو امروز بسیار بیشتر از آن روزی هستند که حتی عددشان به 40 هم نمیرسید برای برهمزدن ثقیفه.
ای غریب اماما؛ هر روز نبودند برای ما جانکاه است و مثل یعقوب در انتظار بوی پیراهن یوسفیم.
آنهایی که برای دیدن نشانههای ظهورت تقویم تاریخ را زیرورو میکنند، میگویند روزی که میآیی هم جمعه است و عاشورا. آن روز امروز نیست؟
انتهای خبر/