به گزارش اروم نیوز به نقل از تیار؛ شهید ولی قمری فرزند حسن در سال ۱۳۴۶در روستای “قره قشلاق” شهرستان سلماس در یک خانواده مذهبی،ساده و معمولی قدم به عرصه هستی نهاد.
پدرش به شغل شریف کشاورزی و دامداری مشغول بود که با زحمت و تلاش فراوان معاش خانواده را تامین می کرد ولی فرزند بزرگ خانواده بود و تحصیلات ابتدائی و راهنمایی را در مدرسه روستای قره قشلاق ادامه داد.
او در دوران فراغت خود به پدر در کشاورزی و دامداری کمک و یا در زمین و باغهای دیگران کارگری میکرد و به بازی فوتبال علاقه بسیاری داشت.
کلاس اول راهنمایی بود که با دوستان خود اطلاعاتی راجع به اینکه شخصی به نام آیت الله خمینی برای گرفتن حق مردم قیام کرده و انقلاب شکوهمند اسلامی را به پیروزی رسانده از مردم کوچه و اطراف و مدرسه بدست آورد و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی که عراق به ایران حمله کرد با چند نفر از دوستان مدرسه برای دفاع از مملکت،وطن وناموس کشورش راهی جبهه شد.
به مادرش گفته بود برای دهمین بار هم که بیایی و مرا برگردانی باز به جبهه خواهم رفت به راستی نقشه راه را چگونه یافته بود؟مرشد و راهنمایش در این هفت خوان عشق که بود؟او در مقصد چه کسی را در انتظار خودش میدید؟!
شهید ولی قنبری سرانجام در بیست و سه فروردین ماه سال شصت و دو در منطقه شرهانی در عملیات والفجر ۴ پس از دو ماه خدمت در ۱۶سالگی و به دلیل کم سن و سال بودن و نداشتن تجربه کافی از جنگ با تیر مستقیم دشمن بعثی از ناحیه قلب به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر پاکش در کنار قافله سفرکردگان به سوی معبود حقیقی در مزار شهدا به خاک سپرده و روحش آرام گرفت.
خاطره ای از خواهر شهید:
ما دو خانه ی کاهگلی داشتیم که دیوار یکی از آنها هم فرو ریخته بود آن موقع وضع مالی ما چندان خوب نبود بردارم بعد از رفتنش برای اولین بار که به مرخصی آمد وقت نماز که شد مادرم داخل خانه ای که فروریخته بود زیراندازی از جنس گونی(گونی هایی که امروزه برای نگهداری آرد و گندم مورد استفاده قرار می گیرند)پهن کرده بود دیدم که در آن سرما مشغول اقامه نماز شد و در هیچ شرایطی نماز اول وقت را فراموش نمی کرد.
خاطره ای از مادر شهید:
مادر شهید قنبری با چهره ای آرام در حالی که اشک گوشه چشمش را پاک می کرد، گفت: یادم است روزی ولی پیش من آمد و گفت مادر باید به من یکی دو بند شعر یاد بدهی که بخوانم گفتم که من چیزی بلد نیستم اما او مدام اصرار می کرد.
من در مقابل اصرار او این شعر را برایش خواندم (آته اولانلار آتداندی سنده میندین سمنده،بالا کافرلر دوشمسین سن دوشن درده،قوهوم قارداشونان اولدون شرمنده، آرزوسی بالا گوزنده قالان من اولدوم)یعنی آنهایی که اسب داشتند پریدند و تو هم سوار سمند شدی،عزیزم کافران هم به دردی که تو مبتلا شدی،مبتلا نشوند،تو شرمنده برادر و فامیل شدی،اما عزیزم من کسی بودم که آرزو بر دلش ماند.
من بعد گفتم این شعر دلم ناراحت شد و با خودم گفتم زبانم لال شود شعر خوبی یادش ندادم اما پسرم از این شعر خوشش آمده بود.
انتهای پیام/