وبلاگ ” شهدای گمنام ” نوشت :
میدونم دارید این روزها سرکشی میکنید. میخواهید خودی نشون بدید. میخواهید به من بگید دیدی سر حرفت نبودی و نتونستی تحملمان کنی. کور خوندید. اون وقتی که اومدید، سرخ بودید و پنجههامو متلاشی کردید. من که با شماها کاری ندارم. چه شبهایی که تا صبح نخوابیدم. براتون گفته بودم از اون شبی که به مهمانی تنم اومدید. تازه تقصیر من که نبود. اگه دست من بود، میبردمتون بهشت؛ تو آسمون. خدا خواست که با شما باشم. بودم، اما حالا دارید سرکشی میکنید؛ لابد پیش خودتون میگید عجب آدم پوستکلفتی هست این مرد. اینهمه تنشرو تکهتکه کردیم، اما…
حق دارم دستم رو قایمش کنم. شما که جاتون بد نیست. به شما که بد نمیگذره. حالا زدید به سیم آخرو میخواهید کار رو یکسره کنید؟ خوب، من تا آخرش ایستادم. من باید بنالم. من باید رنج درد شما رو تابلو کنم. تحمل شما که برام خیلی آسونه، اما تحمل خیلی از آدمها که سروتهشون پشیزی نمیارزه، سخته؛ آدمها این آدمای متقلّب و متظاهر و هیچی نفهم که از درد و رنج چیزی نمیفهمن.
خنده داره. میخواهید چی رو به من ثابت کنید؟ مردانگی، وفا یا بیوفایی رو؟ غصه نخورید. من تا آخرش با شما هستم؛ تا بهشت.