به گزارش اروم نیوز به نقل از بیدمشک ؛
بخش اول داستان
دوستان این داستان بر اساس برخی واقعیات و خیال نویسنده و بر اساس بخشهایی از خاطرات دوستان تنظیم شده است.
صدا به صدا نمیرسید. به هر مصیبتی بود از روی پلی که کوهنوردها طراح آن بوده و روی رودخانه وحشی «قره چولان» زده بودند گذشتیم. آبهای رهیده از شیب تند کوههای جوان سراسیمه هر چه سر راهشان بود را میشستند و میبردند. گل و لای، روی چکمهها بالا آمده بود. بار سنگین تجهیزات و مهمات و تدارکات اضافی برای این مسیر طولانی، نفس بچهها را به شماره میانداخت. دیوار بلند ارتفاعات «ژاژیلا» پناهی بود تا بچهها کمی خستگی از تن برگیرند.
همین هنگام بوی عطری میپیچد. یک نفر شیشه عطری به دست، همه را معطر به عطر گل محمدی میکند. نزدیکتر که آمد شناختماش. انتظار دیدنش را نداشتم. از بیسیم خبری نبود. گویی بار مسئولیت مخابرات لشکر را زمین گذاشته بود. نمیدانم چرا از او چهرهای ستاد نشین و خشک در ذهن داشتم. احساس میکردم با ما به عنوان نیروهای ساده گردان ایاق نیست. هر بار نزدیکیهای عملیات در گردانها میآمد و بچههای ارومیهای را پیدا میکرد و عکس یادگاری میگرفت. شنیده بودم در عملیات بدر با »آقا مهدی» بوده اما قبل از شهادت آقا مهدی مجروح میشود و او را به عقب منتقل میکنند. برای همین از سال ۶۳ گویی گمگشتهای داشت. تخصصاش در مخابرات بود. وقتی در میان بچههای خط شکن خودش را جا زده بود تعجب کردم. فکر کردم باز آمده عکسهای یادگاریاش را بگیرد. اما اینجا در این موقعیت، دیگر جای برگشتی نبود. آمده بود که در گردان باشد. چشمانم روی اکبر و با کسانی که حال و و احوال میکرد قفل شده بود، اما ذهنم تمام آلبوم خاطراتم را با اکبر مرور میکرد که یکباره، تصویر تمام قد اکبر، قاب چشمانم را پر کرد. تا به خودم بیایم،آغوشش را باز کرد و مرا به گرمی فشرد. خنده از لبانش نمیافتاد. از عطری که داشت، مرا هم بی نصیب نگذاشت. در هوای نمناک ساحل رودخانه، بوی عطرش تمام فضای ذهن مرا پر کرد. قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت:
– حلالم کن. کی میدونه تا فردا کی مردهس کی زنده.
نمیدانم، من او را باید میبخشیدم یا او مرا؟ فرصت نبود تا قصههای خودم را برایش بگویم. سهم من از بخشش او این بود که من هم از او حلالیت بطلبم.
– حلال خوشون اولسون، سیز باغیشلائین. سیزده بیزه حلال ائدین.[۱] آخرین کلماتش را میان خداحافظی و رفتن به سمت بچههای گروهان ۲ گفت و از پیشم دور شد.
کمی بیشتر از حد نفس تازهکردن آنجا ایستادیم و دوباره حرکت شروع شد. خیلی زود شیب آرام ساحل رود، به شیار رو به بالای کوه رسید. نیروها به ستون یک، صعود را آغاز کرده و کمکم سفیدی برفها در جاهایی که سایه آفتاب بود، نمایان شد. لایههای نازک برف رفته رفته ضخیم شدند. از اینجا به بعد لباس خاکی تنمان در سفیدی ممتد برفها توی چشم میزد. در سینه آرام و کم شیب مسیر، بادگیرهای سفید خود را به تن کردیم. همانجا پاهایم را از چکمهها بیرون کشیدم و در پوتینهایم محکم کردم. سفیدی برفها هنوز خود را تسلیم تاریکی شب نکرده بود. همانجا نماز مغرب و عشا را هم زمزمه کردیم.
قسمت دوم ؛
… دوباره دستور حرکت داده شد. شیب دوباره تندتر شد. در این شیب طناب ضخیمی که گرهچین شده بود به کمک بچهها آمد. بچههای اطلاعات قبلاً سر همان طناب را در بالای ارتفاع به درختی بسته بودند. در مسیر، دیواره کوچکی بود که با کمک طناب هم بالا رفتن را مشکل مینمود. پاها روی برف و یخ آنجا بند نمیشد و لیز میخورد. یک نفر از بچههای اطلاعات عملیات، دستهایش را روی برفها انداخت تا اصطکاک زیاد شود. بچهها پاهایشان را روی دستهای آن بسیجی نیروی اطلاعات عملیات میگذاشتند و بالا میرفتند. یک بار دیگر اکبر را همانجا دیدم. اکبر هم کنار همان نیروی اطلاعاتی دراز کشید. او هم دستانش را زیر پای بچهها انداخت. سرش را پائین انداخت تا کسی خجل از روی او نباشد. نَفَسها به شماره افتاده بود. به آخر طناب رسیدیم. شیب کمی ملایمتر شد. از آنجا به بعد تقریباً تا بالای ارتفاع را میشد دید.
همه جا سفید بود. شانههای کوه با بالاپوش برف پوشانده شده بود. پوتینهای یخ زده تا عمق برفها فرو میرفت. انگار هیچکس تا بحال از اینجا عبور نکرده بود. هرچند نیروهای اطلاعاتی بارها با چشمی دوربین اینجا را ورانداز کرده و تا سنگرهای کمین پیش رفته بودند، اما هیچ اثری از رد پایشان دیده نمیشد. البته که پای چشم، هیچ ردّی روی برفها نمیگذارد!
از اینجا به بعد، چون در دید کمینهای دشمن قرار میگرفتیم، بی سر و صدا روی برفها دراز کشیدیم تا سنگرهای کمین را از آنجا زیر نظر قرار دهیم. گویی سنگرها خالی بودند و خاموش. چند روز پیش شایعه کردند که عملیات لو رفته و همه از پای کار، سوار کامیونها شدند و رفتند، شائبه تعطیل عملیات را نه تنها دشمن که نیروهای خودی نیز باور کرده بودند. از آن فاصله نه چندان دور که به سنگرهای دشمن نگاه میکردم یاد حرفهای مهدی افتادم. همان روزها در توجیه عملیات روی نقشه برجسته، مهدی گفته بود، عراق چه نیازی به شلیک گلوله دارد. کافیست در این شیب تند، روی برفها گلوله برفی قِل دهند! در این شیب، گلولهها آنقدر بزرگ میشوند که همه ما را زیر بگیرند و به دره بریزند.
به هر مصیبتی بود چند نفر خودشان را به پای سنگرهای کمین پایگاه شماره ۳ عراق رساندند. ناگهان در ارتفاعات سمت راست ما در پایگاه شماره یک درگیری آغاز شد. صدای انفجار و تیراندازی در کوه پژواک کرد. گویا ساعت به وقت عملیات بود. بیسیمها سکوت رادیویی را شکستند. قبل از هر فریادی چند نارنجک در کمین خاموش دشمن، آرامش کوهستان را به هم ریخت. هنوز ته ستون بالا نیامده، سر ستون با کمین دشمن درگیر شد. تازه پایگاه شماره ۳ باور کرد که کسی توانسته دیواره کوه را بالا بیاید و مزاحم خوابشان شود. سنگرهای تیربار به صدا درآمد. گلولههای داغ دوشکا سینه سرد برفها را شکافت. سرخ و سفید به هم آمیختند. ماه، بی رمق خود را به آسمان میکشد. آینههای برف، نور ماه را دو چندان میکنند. خمپارههای منور هم به کمکشان میآیند تا شب را به زور هم که شده به روز گره بزنند. دیگر برای رسیدن به آن بالا، تنها پاها را یارای رفتن نبود. دستها نیز زمین را چنگ میزدند. تیربار امان بچهها را میبرید. نارنجکها از بالا قل میخوردند. نه تنها ترکش نارنجک، بلکه سنگهایی هم که بر اثر انفجار متلاشی میشدند بدتر از ترکش میشدند.
در چند قدمی من، تیری یا ترکشی رگ گردن فرمانده گروهان را درید. فواره خون بلند شد و قامت «شعبان» را نقش بر زمین کرد.
آرپیجیزن دسته ما با اسلحه آماده نشسته بود. گفتم مرد حسابی بزن دیگر. در حالی که صدای به هم خوردن دندانهایش را میشنیدم گفت دستهایم از سرما کِرخت شده نمیتوانم بزنم. آرپیجی را از دستش گرفتم و گذاشتم روی دوشم تا شلیک کنم. حال و روز من بهتر از او نبود. انگشتهایم خم نمیشدند. نمیتوانستم ماشه را به عقب بکشم. دست دیگرم را روی انگشتم گذاشتم. قسمت شیپوری اسلحه روی دوشم چرخید و با هزار مصیبت، ماشه را کشیدم و موشک شلیک شد. از قضا صاف رفت توی سنگر تیرباری که آتش روی سرمان میریخت و امان بچهها را بریده بود. تیراندازی خاموش شد. کار خدا بود و الا نه نشانه درست و حسابی گرفته بودم و نه آرپیجی روی دوشم درست قرار گرفته بود.
شهید علی اکبر کاملی در ارتفاعات ماووت(عملیات بیت المقدس ۲)
قسمت سوم ؛
… با این شلیک، طنین الله اکبر در شیار کوه پیچید. بچههایی که زمین گیر شده بودند به خودشان جرأت دادند چند نفری در پایگاه عراقیها رخنه کنند. چند نفر از فرط خستگی نای راه رفتن نداشتند. اسلحه را عصا کرده و به راه افتادند. داخل بادگیرها، بدنمان عرق کرده و خیس آب بودیم. از بیرون هم با اُفت و خیزهایی که داشتیم تمام بدنمان گِل و شُل بود. دستهایمان توی دستکشهای کاموایی سبزی که داشتیم یخ میزد. درگیری ادامه یافت. تازه وارد پایگاه شدیم. موقعیت باید پاکسازی میشد. عراقیها از گوشه کنار سنگرها هنوز سماجت به خرج میدادند.
نفسم بالا نمیآمد. ماهیچههایم منقبض شده بودند. یاد ظرف دوشابی افتادم که در کولهپشتیام گذاشته بودم. تا کوله را زمین گذاشتم؛ احساس سبکی کردم. کوله را باز کرده، دستم را داخلش بردم. گویی دنبال مهمات میگشتم اما این بار میخواستم خشاب شکمم را پر کنم! ظرف را بیرون کشیدم و در آن را باز کردم و سه انگشتم را توی ظرف کردم و دوشاب را از روی انگشتانم لیسیدم. افاقه نکرد. یک سوم ظرف پلاستیکی کوچک دوشاب را سر کشیدم. تمام خاطرات باغ در آن هیر و ویر گلوله و توپ و خمپاره، یک لحظه از جلوی چشمانم رژه رفتند. دعایی به جان مادر بزرگم کردم که این هدیه شیرین را سوغات سفرم کرده بود. یکی داد میزد جلوی جیپ عراقی رو بگیرید. نگذارید در برند. یکی الله اکبر میگفت. یکی امدادگر را صدا میزد. درگیری تا صبح کشیده شد که کمکم تیراندازی سلاحهای سبک خاموش شدند. تنها صدای خمپاره و گلولههای توپ بود که در اطراف پایگاه بر زمین مینشستند. از یک گردان نیرو تنها گروهان ما خودش را به اینجا رسانده بود. دقایقی بعد یکی در آن معرکه اذان گفت. هرکس در گوشهای تکبیر گفت و قامت به نماز صبح بست. چند نفر بالای سنگرهای خاکریز مستقر شدند، تا مراقب بازگشت نیروهای عراقی باشند. باید جانب احتیاط را نگه میداشتیم. هنوز از موفقیت گردانها در پایگاههای دیگر اطلاعاتی نداشتیم.
از عصر دیروز که راه افتاده بودیم، تازه داشتم استراحتی به خودم میدادم. خاکریز پایگاه را بالا آمدم. آفتاب خودش را بالا میکشید. مسیر آمده را مرور کردم. در روشنای صبح، سرخی خون روی برفهای سفید، در چشم میزد. هنوز چند نفری که در راه مانده بودند از میان شهدا به سمت پایگاه میآیند. چند امدادگر در حال مداوای زخمیهاست. چند نفر هم از پایگاه راه میافتند تا بروند و شهدا را بیاورند. نگاهم را تا جایی که دیشب روی برفها منتظر نشسته بودیم میبرم. بوی آشنایی با باد سرد صبحگاهی همراه میشود. یاد هوای نمناک ساحل رودخانه و عطر گل محمدی افتادم. از بالای خاکریز پائین پریدم. کمی دویدم، کمی هم روی برفها سُر خوردم تا به همان محل رسیدم. بوی عطر، شدیدتر شد. گلوله خمپارهای تنها به فاصله چند متر از بالای شیار افتاده بود. پیکر یک بسیجی با پارچه سبزی به گردن خودنمایی میکرد. نزدیکتر شدم. خدای من او «اکبر» بود. اکبر تمام گرمای بدنش را به برفها بخشیده بود. ترکشی شیشه عطر در جیبش را شکسته بود و ترکشی هم در پیشانیاش خورده بود. از اینکه کنار رودخانه قبل از دیدار، او را خشک و ستاد نشین تصور کرده بودم از خودم بَدم آمد. خودم را روی اکبر انداختم و فریاد زدم. آغوشش گرمای دیروز را نداشت، اما هنوز معطر بود. گویی دیروز آخرین صفحات آلبوم زندگیاش را پر میکرد که با همه عکس یادگاری میگرفت. دیشب با اشاره به بالای کوه به من گفته بود حالا که تا آنجا بالا میرویم نمیخواهم دیگر پائین بیایم!