• امروز : یکشنبه - ۳۱ فروردین - ۱۴۰۴
  • برابر با : 22 - شوال - 1446
  • برابر با : Sunday - 20 April - 2025

وقتی همه جا سفید بود

  • کد خبر : 128297
  • ۲۶ بهمن ۱۳۹۲ - ۰:۰۰

وقتی همه جا سفید بود عنوان خاطره زیبایی است که توسط حسین غفاری در وبلاگ بیدمشک به رشته تحریر در آمده است. به گزارش اروم نیوز به نقل از بیدمشک ؛  بخش اول داستان دوستان این داستان بر اساس برخی واقعیات و خیال نویسنده و بر اساس بخشهایی از خاطرات دوستان تنظیم شده است.  صدا […]

وقتی همه جا سفید بود عنوان خاطره زیبایی است که توسط حسین غفاری در وبلاگ بیدمشک به رشته تحریر در آمده است.


به گزارش اروم نیوز به نقل از بیدمشک ؛ 

بخش اول داستان

دوستان این داستان بر اساس برخی واقعیات و خیال نویسنده و بر اساس بخشهایی از خاطرات دوستان تنظیم شده است. 

صدا به صدا نمی­رسید. به هر مصیبتی بود از روی پلی که کوهنوردها طراح آن بوده و روی رودخانه وحشی «قره چولان» زده بودند گذشتیم. آب­های رهیده از شیب تند کوه­های جوان سراسیمه هر چه سر راه­شان بود را می­شستند و می­بردند. گل و لای، روی چکمه­ها بالا آمده بود. بار سنگین تجهیزات و مهمات و تدارکات اضافی برای این مسیر طولانی، نفس بچه­ها را به شماره  می­انداخت. دیوار بلند ارتفاعات «ژاژیلا» پناهی بود تا بچه­ها کمی خستگی از تن برگیرند.
همین هنگام بوی عطری می­پیچد. یک نفر شیشه عطری به دست، همه را معطر به عطر گل محمدی می­کند. نزدیک­تر که آمد شناختم­اش. انتظار دیدنش را نداشتم. از بی­سیم خبری نبود. گویی بار مسئولیت مخابرات لشکر را زمین گذاشته بود. نمی­دانم چرا از او چهره­ای ستاد نشین و خشک در ذهن داشتم. احساس می­کردم با ما به عنوان نیروهای ساده گردان ایاق نیست. هر بار  نزدیکی­های عملیات در گردان­ها می­آمد و بچه­های ارومیه­ای را پیدا می­کرد و عکس یادگاری می­گرفت. شنیده بودم در عملیات بدر با »آقا مهدی» بوده اما قبل از شهادت آقا مهدی مجروح می­شود و او را به عقب منتقل می­کنند. برای همین از سال ۶۳ گویی گم­گشته­ای داشت. تخصص­اش در مخابرات بود. وقتی در میان بچه­های خط شکن خودش را جا زده بود تعجب کردم. فکر کردم باز آمده عکس­های یادگاری­اش را بگیرد. اما اینجا در این موقعیت، دیگر جای برگشتی نبود. آمده بود که در گردان باشد. چشمانم روی اکبر و با کسانی که حال و و احوال می­کرد قفل شده بود، اما ذهنم تمام آلبوم خاطراتم را با اکبر مرور می­کرد که یک­باره، تصویر تمام قد اکبر، قاب چشمانم را پر کرد. تا به خودم بیایم،آغوشش را باز کرد و مرا به گرمی فشرد. خنده از لبانش نمی­افتاد. از عطری که داشت، مرا هم بی نصیب نگذاشت. در هوای نمناک ساحل رودخانه، بوی عطرش تمام فضای ذهن مرا پر کرد. قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت:
– حلالم کن. کی می­دونه تا فردا کی مرده­س کی زنده.
نمی­دانم، من او را باید می­بخشیدم یا او مرا؟ فرصت نبود تا قصه­های خودم را برایش بگویم. سهم من از بخشش او این بود که من هم از او حلالیت بطلبم.
– حلال خوشون اولسون، سیز باغیشلائین. سیزده بیزه حلال ائدین.[۱] آخرین کلماتش را میان خداحافظی و رفتن به سمت بچه­های گروهان ۲ گفت و از پیشم دور شد.
کمی بیشتر از حد نفس تازه­کردن آنجا ایستادیم و دوباره حرکت شروع شد. خیلی زود شیب آرام ساحل رود، به شیار رو به بالای کوه رسید. نیروها به ستون یک، صعود را آغاز کرده و کم­کم سفیدی برفها در جاهایی که سایه آفتاب بود، نمایان ­شد. لایه­های نازک برف رفته رفته ضخیم ­شدند. از اینجا به بعد لباس خاکی تن­مان در سفیدی ممتد برفها توی چشم می­زد. در سینه آرام و کم شیب مسیر، بادگیرهای سفید خود را به تن ­کردیم. همانجا پاهایم را از چکمه­ها بیرون کشیدم و در پوتینهایم محکم کردم. سفیدی برف­ها هنوز خود را تسلیم تاریکی شب نکرده بود. همانجا نماز مغرب و عشا را هم زمزمه کردیم.

 

قسمت دوم ؛

 دوباره دستور حرکت داده شد. شیب دوباره تندتر شد. در این شیب طناب ضخیمی که گره­چین شده بود به کمک بچه­ها آمد. بچه­های اطلاعات قبلاً سر همان طناب را در بالای ارتفاع به درختی بسته بودند. در مسیر، دیواره کوچکی بود که با کمک طناب هم بالا رفتن را مشکل می­نمود. پاها روی برف و یخ آنجا بند نمی­شد و لیز می­خورد. یک نفر از بچه­های اطلاعات عملیات، دست­هایش را روی برف­ها انداخت تا اصطکاک زیاد شود. بچه­ها پاهای­شان را روی دست­های آن بسیجی نیروی اطلاعات عملیات می­گذاشتند و بالا می­رفتند. یک بار دیگر اکبر را همانجا دیدم. اکبر هم کنار همان نیروی اطلاعاتی دراز کشید. او هم دستانش را زیر پای بچه­ها انداخت. سرش را پائین انداخت تا کسی خجل از روی او نباشد. نَفَس­ها به شماره افتاده بود. به آخر طناب رسیدیم. شیب کمی ملایم­تر شد. از آنجا به بعد تقریباً تا بالای ارتفاع را می­شد دید.

همه جا سفید بود. شانه­های کوه با بالاپوش برف پوشانده شده بود. پوتین­های یخ زده تا عمق برف­ها فرو می­رفت. انگار هیچ­کس تا بحال از اینجا عبور نکرده بود. هرچند نیروهای اطلاعاتی بارها با چشمی دوربین­ اینجا را ورانداز کرده و تا سنگرهای کمین پیش رفته بودند، اما هیچ اثری از رد پایشان دیده نمی­شد. البته که پای چشم، هیچ ردّی روی برف­ها نمی­گذارد!

از اینجا به بعد، چون در دید کمین­های دشمن قرار می­گرفتیم، بی­ سر و صدا روی برف­ها دراز کشیدیم تا سنگرهای کمین را از آنجا زیر نظر قرار دهیم. گویی سنگرها خالی بودند و خاموش. چند روز پیش شایعه کردند که عملیات لو رفته و همه از پای کار، سوار کامیون­ها شدند و رفتند، شائبه تعطیل عملیات را نه تنها دشمن که نیروهای خودی نیز باور کرده بودند. از آن فاصله نه چندان دور که به سنگرهای دشمن نگاه می­کردم یاد حرف­های مهدی افتادم. همان روزها در توجیه عملیات روی نقشه برجسته، مهدی گفته بود، عراق چه نیازی به شلیک گلوله دارد. کافیست در این شیب تند، روی برف­ها گلوله برفی قِل دهند! در این شیب،  گلوله­ها آنقدر بزرگ می­شوند که همه ما را زیر بگیرند و به دره بریزند.

به هر مصیبتی بود چند نفر خودشان را به پای سنگرهای کمین پایگاه شماره ۳ عراق رساندند. ناگهان در ارتفاعات سمت راست ما در پایگاه شماره یک درگیری آغاز ­شد. صدای انفجار و تیراندازی در کوه پژواک کرد. گویا ساعت به وقت عملیات بود.       بی­سیم­ها سکوت رادیویی را ­شکستند. قبل از هر فریادی چند نارنجک در کمین خاموش دشمن، آرامش کوهستان را به هم ریخت. هنوز ته ستون بالا نیامده، سر ستون با کمین دشمن درگیر ­شد. تازه پایگاه شماره ۳ باور کرد که کسی توانسته دیواره کوه را بالا بیاید و مزاحم خوابشان شود. سنگرهای تیربار به صدا درآمد. گلوله­های داغ دوشکا سینه سرد برف­ها را ­شکافت. سرخ و سفید به هم ­آمیختند. ماه، بی رمق خود را به آسمان می­کشد. آینه­های برف، نور ماه را دو چندان می­کنند. خمپاره­های منور هم به کمک­شان می­آیند تا شب را به زور هم که شده به روز گره بزنند. دیگر برای رسیدن به آن بالا، تنها پاها را یارای رفتن نبود. دست­ها نیز زمین را چنگ می­زدند. تیربار امان بچه­ها را می­برید. نارنجک­ها از بالا قل می­خوردند. نه تنها ترکش نارنجک، بلکه سنگهایی هم که بر اثر انفجار متلاشی می­شدند بدتر از ترکش می­شدند.

در چند قدمی من، تیری یا ترکشی رگ گردن فرمانده گروهان را درید. فواره خون بلند شد و قامت «شعبان» را نقش بر زمین کرد. 

آرپی­جی­زن دسته ما با اسلحه آماده نشسته بود. گفتم مرد حسابی بزن دیگر. در حالی که صدای به هم خوردن دندان­هایش را   می­شنیدم گفت دستهایم از سرما کِرخت شده نمی­توانم بزنم. آرپی­جی را از دستش گرفتم و گذاشتم روی دوشم تا شلیک کنم. حال و روز من بهتر از او نبود. انگشتهایم خم نمی­شدند. نمی­توانستم ماشه را به عقب بکشم. دست دیگرم را روی انگشتم گذاشتم. قسمت شیپوری اسلحه روی دوشم چرخید و با هزار مصیبت، ماشه را کشیدم و موشک شلیک شد. از قضا صاف رفت توی سنگر تیرباری که آتش روی سرمان می­ریخت و امان بچه­ها را بریده بود. تیراندازی خاموش شد. کار خدا بود و الا نه نشانه درست و حسابی گرفته بودم و نه آرپی­جی روی دوشم درست قرار گرفته بود.

 

                                     شهید علی اکبر کاملی در ارتفاعات ماووت(عملیات بیت المقدس ۲)

قسمت سوم ؛ 

… با این شلیک، طنین الله اکبر در شیار ­کوه پیچید. بچه­هایی که زمین گیر شده بودند به خودشان جرأت ­دادند چند نفری در پایگاه عراقی­ها رخنه ­کنند. چند نفر از فرط خستگی نای راه رفتن نداشتند. اسلحه را عصا کرده و به راه افتادند. داخل بادگیرها، بدن­مان عرق کرده و خیس آب بودیم. از بیرون هم با اُفت و خیزهایی که داشتیم تمام بدنمان گِل و شُل بود. دستهای­مان توی دستکش­های کاموایی سبزی که داشتیم یخ می­زد. درگیری ادامه یافت. تازه وارد پایگاه شدیم. موقعیت باید پاکسازی می­شد. عراقیها از گوشه کنار سنگرها هنوز سماجت به خرج می­دادند.

نفسم بالا نمی­آمد. ماهیچه­هایم منقبض شده بودند. یاد ظرف دوشابی افتادم که در کوله­پشتی­ام گذاشته بودم. تا کوله را  زمین گذاشتم؛ احساس سبکی کردم. کوله را باز کرده، دستم را داخلش بردم. گویی دنبال مهمات می­گشتم اما این بار می­خواستم خشاب شکمم را پر کنم! ظرف را بیرون کشیدم و در آن را باز کردم و سه انگشتم را توی ظرف کردم و دوشاب را از روی انگشتانم لیسیدم. افاقه نکرد. یک سوم ظرف پلاستیکی کوچک دوشاب را سر کشیدم. تمام خاطرات باغ در آن هیر و ویر گلوله و توپ و خمپاره، یک لحظه از جلوی چشمانم رژه رفتند. دعایی به جان مادر بزرگم کردم که این هدیه شیرین را سوغات سفرم کرده بود. یکی داد می­زد جلوی جیپ عراقی رو بگیرید. نگذارید در برند. یکی الله اکبر می­گفت. یکی امدادگر را صدا می­زد. درگیری تا صبح کشیده شد که کم­کم تیراندازی­ سلاح­های سبک خاموش شدند. تنها صدای خمپاره و گلوله­های توپ بود که در اطراف پایگاه بر زمین می­نشستند. از یک گردان نیرو تنها گروهان ما خودش را به اینجا رسانده بود. دقایقی بعد یکی در آن معرکه اذان گفت. هرکس در گوشه­ای تکبیر گفت و قامت به نماز صبح بست. چند نفر بالای سنگرهای خاکریز مستقر شدند، تا مراقب بازگشت نیروهای عراقی باشند. باید جانب احتیاط را نگه می­داشتیم. هنوز از موفقیت گردانها در پایگاههای دیگر اطلاعاتی نداشتیم.

از عصر دیروز که راه افتاده بودیم، تازه داشتم استراحتی به خودم می­دادم. خاکریز پایگاه را بالا آمدم. آفتاب خودش را بالا می­کشید. مسیر آمده را مرور ­کردم. در روشنای صبح، سرخی خون روی برف­های سفید، در چشم می­زد. هنوز چند نفری که در راه مانده بودند از میان شهدا به سمت پایگاه می­آیند. چند امدادگر در حال مداوای زخمی­هاست. چند نفر هم از پایگاه راه می­افتند تا بروند و شهدا را بیاورند. نگاهم را تا جایی که دیشب روی برف­ها منتظر نشسته بودیم می­برم. بوی آشنایی با باد سرد صبحگاهی همراه می­شود. یاد هوای نمناک ساحل رودخانه و عطر گل محمدی افتادم. از بالای خاکریز پائین پریدم. کمی دویدم، کمی هم روی برف­ها سُر خوردم تا به همان محل رسیدم. بوی عطر، شدیدتر شد. گلوله خمپاره­ای تنها به فاصله چند متر از بالای شیار افتاده بود. پیکر یک بسیجی با پارچه سبزی به گردن خودنمایی می­کرد. نزدیک­تر شدم. خدای من او «اکبر» بود. اکبر تمام گرمای بدنش را به برف­ها بخشیده بود. ترکشی شیشه عطر در جیبش را شکسته بود و ترکشی هم در پیشانی­اش خورده بود. از اینکه کنار رودخانه قبل از دیدار، او را خشک و ستاد نشین تصور کرده بودم از خودم بَدم آمد. خودم را روی اکبر انداختم و فریاد زدم. آغوشش گرمای دیروز را نداشت، اما هنوز معطر بود. گویی دیروز آخرین صفحات آلبوم زندگی­اش را پر می­کرد که با همه عکس یادگاری می­گرفت. دیشب با اشاره به بالای کوه به من گفته بود حالا که تا آنجا بالا می­رویم نمی­خواهم دیگر پائین بیایم!

لینک کوتاه : https://oroumnews.ir/?p=128297

برچسب ها

ثبت دیدگاه

در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.